در جمعه روزی ، یکی از روز های خدا ، در یکی از ماههای سال خورشیدی دنیا اومدم ،چی ؟ یادم نیست . نمی دونم ! فقط گریه می کردم و آنطور که پدر و مادرم می گن این گریه تا چند ماه بی وقفه ادامه داشت و هیچ حرف حسابی هم تو کلم نمی رفت . دکتر کراواتی ، دکتر علفی ، قابله ، خاله و خانباجی های فامیل و همسایه ها همه تو کار اینجانب 3 کیلویی حیرون مونده بودن . اونا انواع و اقسام معجون ها و جوشونده ها و دم کرده ها به همراه انواع اقسام علف های خشک شده و تخم دانه گیاهی رو به خوردم داده بودن ، اما فایده ای نکرده بود ، با خوردن اونا نه گریم قطع میشد نه از بین می رفتم که یه ایل و طایفه رو از دست خودم خلاص کنم . نمی دونم چه مرگم بود ، چه دردم بود شاید دلم درد می کرد ، شاید نور چشمام رو میزد ، شاید از صدا های گنگ و مبهم به صدا های واضح و بلند و آزار دهنده تبدیل شده بود و سرسام گرفته بودم ، شاید چون مجبور بودم با مکیدن شیر شکمم رو سیر کنم دلخود بودم ، شاید چون باید ماهها صبر می کردم تا دندون در بیارم تا غذا ها رو گاز بزنم و زحمت جویدن به خودم بدم ناراحت بودم ، شاید از این که هیچ اختیاری در انتخاب نام خود نداشتم عصبانی بودم ، شاید از این که چون بچه بودم و باید میشستم تا دیگران برام تصمیم بگیرن و در موردم قضاوت کنند دلخور بودم شاید هم از این که بعدا باید کارهایی مثل ایستادن و راه رفتن روی دو پا را یاد بگیرم ناراحت بودم ، شاید هم از این که بعدا باید باید زور بزنم تا میان جمع آدم به حساب بیام هراس داشتم ، لابد چون هیچ نمی فهمیدم باید صبر میکردم تا ذره ذره به فهم و شناخت خودم از دیگران و اطراف اضافه کنم نگران بودم ! شاید هم از این که دیگران به من به چشم یه موجود تازه از راه رسیده و نادان نگاه می کردن و قرار بود به همدیگر بگویند « این که حالا بچست و نمی فهمه » عصبانی بودم ! نمی دونم هر چی بود خیلی ناراحت بودم و مدام ونگ میزدم ! گریه کردن من کماکان ادامه داشت ، و کسی هم نمی فهمید چرا . خودم هم یادم نیست شاید از این که اول مهر چندسال بعد باید مدرسه برم و نصف روز مادرم رو نبینم ناراحت بودم ، شاید هم از این که قرار بود نصف روز بازی نکنم و زحمت درس خوندن را در آینده به خودم بدم ، شاید هم از این که قرار بود با پا گذاشتن در جامعه با افراد جدید آشناشم نگران بودم آنهم من که همیشه از افراد جدید می ترسیدم .